قربون مست نگاهت، قربون چشمای ماهت
قربون گرمی دستات، صدای آروم پاهات
چرا بارونو ندیدی، رفتن جونو ندیدی
خستگی هامو ندیدی، چرا اشکامو ندیدی
مگه این دنیا چقدر بود؟، بدیهاش چندتا سحر بود؟
تو که تنهام نمیذاشتی، توی غمهام نمیذاشتی
گفتی با دو تا ستاره، میشه آسمون بباره
منم و گریه ی بارون، غربت خیس خیابون
توی باغچه نگاهم پر گریه پر آهم
کاشکی بودی و میدیدی همه ی گلاشو چیدی
تموم روزای هفته که پره غم شده رفته
من و گلدونت میشینیم فقط عکساتو میبینیم
روز پنج شنبه دوباره، وعده ی دیدن یاره
روی سنگ سردی از قبر، میریزه اشکای خستم
تا که قاصدک دوباره، خبری ازت بیاره
با یه دسته گل ارزون، پیشتم من زیر بارون....
بـــرای تنـــوع هـــم کـــه شـــده . . .
یــه بــار ” آدم ” بـــاش . . .
سکوت سهم من است
زمانی که جای لبانت را سیگار سفیدم پر می کند . . .
هرزگے مختص بـــہ تـن فروشے نیست
ربطے بـہ جنسیت هم نـداره
همیــن کہ از اعتماد کسے
همیــن کہ بــہ دروغ بگے دوستت دارم … هرزه اے
همیــن کہ خیانت کنے … هرزه اے
اگــہ میخواے تــن فروشے بکنے
صاحب اختیار بـدنتے
اما هرزگے عشق نکن چون
از احساس و آبرو و غرور دیگران بایـد مایـــہ بذارے!!!
میخواهم یبنویسم اما.....
نمیتوانم.....ی کلمه ب ذهنم میرسد....تو....
تمام شد این هم نوشته ی امروز.......
میدانی......
تمام حرف هایم....همان هایی هستند ک....نوشته نمیشوند!
همان 3 نقطه های بیچاره....!
دلم تنگه واسه دوران کودکی ..... دورانی ک ب دور از تموم بدی ها.....بدون دغدغه....با آرامشی وصف ناپذیر....ب دنبال بادبادکای رنگی بدوم و بخندم.....اما افسوس ک اون دوران با آرزوهای زودتر بزرگ شدن گذشت و من نفهمیدم....االان بزرگ شدم ....خیلیم بزرگ شدم ولی.....حسرت کودکی رو میخورم....
دلنوشته ی من در حالی ک رو مبل خونه ی مامانبزرگمینا لم دادم....